به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

یا مقلب القلوب و الابصار...

یک دسته گل مریم برداشتم یه جارو ساختم

یه جارو با سیم عشق و تار محبت

دلمو باهاش جارو میکنم

گلها سیاه شدند

از شدت غم سر گوشه ی دیوار گذاشتم

و هنوز کسی نیست که دست خاکستری و سردم را بگیرد

هنوز در کوچه های غمگین و نمناک بی کسی هایم تنها ترین واژه ها را زمزمه میکنم...

ای که از بودنت بودنم سبز و از نبودنت وجودم تار است...

و حال وجودم تار است...

شاید ان  شب که به من گفتی تا بی نهایت نگاهت با توام خبر از تنهایی دل ماهی قرمز نداشتی..

امسال من و ماهی با همیم

باز هم یامقلب القلوبی بی تو میخوانم به امید قلب قلوبی که تنهایی را در بوی بهار حس میکنند...

یه نگاه

یه سکوت

یه دل

یه عشق

یه لبخند

یه بی توجهی

ی نگاه

یه التماس

یه حسرت

یه لبه خاموش یه لرزش الب

یه دست تنها

یه اشک  سیاه

یه فریاد تلخ

یه بقض تلخ

یه دله گرفته

یه تن خسته

یه دل شکسته

یه فریاده بی صدا 

یه عالم تنهایی

یه عمر غبطه

یه تمنّای سرد

...

.

.

.

و سکوت

.

.

.

.و باز دله شکسته و گرفته ی من از یه دنیا سردیه تو

با چه کلمی عشقمو بهت ثابت کنم

با چه نگاهی بهت بگم که تو رو همونطوری که هستی دوست دارم  

با سکوتت باز مردم در دنیای خاکستریه تنهاییام

...

.

.

.

.

به من نگاه کن اهای  غریبه با تو ام 

.

.

. تو هم مثله من غریب و تنهایی

تو هم دلت پر از غمه

تو هم مثل من جز خدا کسی رو نداری

بسه بسه دیگه نمیخوام چشمای سرد دخترک رو اینطوری ببینم وقتی از سر سوزش قلبش فریاد سیاه زد دل من شکست از این همه بی کسی

دخترک روبروی ایینه به گودی چشمان معصومش خیره شده بود خونی سیاه گوشه لبش جاری بود

زلفهای اشفته دخترک فریاد از بی کسی و دل شکستگی داشت و پسرک خندان از کنج دلش عبور کرد

دخترک زخمی و تنها در اغوش خاک ارام گرفت و اینبار اشک سرد پسرک هدیه ای برای روزهای سرد و غبار گرفته دخترک در گور بود...

اما خدا به انتظار تو سالها مینشیند...

I HavE NoThiNg tO $Ay...

دوستای گلم یه شعری از برادر یکی از دوستان بسیار خوبم دکتر وحید جواهری هست که حیفم اومد براتون نذارم حتماً بخونیدش

بسیار زیباست مکالمه اونه با خدای خودش:

من چرا امده ام روی زمین؟

در یکی روز عجیب، مثل هر روز دگر، خسته و کوفته از کار، شدم منزل خویش
منزلم بی غوغا، همسر و فرزندان، چند روزی است مسافرهستند، توی یک شهر غریب
فرصتی عالی بود، بهر یک شکوه ی تاریخیِ پر درد از او . . . . . . .

پس به فریاد بلند، حرف خود گفتم من
با شما هستم من!
خالق هستیِ این عالم و آن بالاها . . . .!
من چرا آمده ام روی زمین؟
شده ام بازیچه؟ که شما حوصله تان سر نرود؟ بتوانید خدایی بکنید؟
و شما ساخته اید این عالم، با همه وسعت و ابعاد خودش، تا به ما بنمایید،
قدرت و هبیت و نیروی عظیم خودتان؟؟؟
هیبتا، ما همگی ترسیدیم! به خداوندیتان، تنمان می لرزد . . .!
چون شنیدیم ز هر گوشه کنار، که شما دوزخ سختی دارید،............آتشی سوزنده، و عذابی ابدی!
وشنیدیم اگر ما شب و روز، زِ گناهان و زِ سرپیچی خود توبه کنیم، چشممان خون بارد
و بساییم به خاک درتان پیشانی، و به ما رحم کنید، و شفاعت باشد
و صد البته کمی هم اقبال، حور و پردیس و پری هم دارید..........................
تازه غلمان هم هست، چون تنوع طلبی آزاد است!

من خودم می دانم که شما از سر عدل، بخت و اقبال مرا قرعه زدید،
همه چیز از بخت است! شده ام من آدم،
اشرف مخلوقات، راستی حیوانات، هرچه کردند ندارد کیفر؟
داشتم خدمتتان می گفتم، قسمتم این بوده، جنس من مرد شده،
آمدم من دنیا، مرز سال دو هزار. قرعه ام این کشور وهمین شهر و دیار،
پدرم این بوده، که به من گفت پسر! مذهبت این باشد! راه و رسم و روشت این باشد!
سرنوشتم این بود. جنگ و تحریم و از این دست نعم . . . . ! هرچه شد قرعه من این آمد!

راستی باز سوالی دارم، بنده را عفو کنید.
توی آن قرعه کشی، ناظری حاضر بود؟

من جسارت کردم، آب هم کز سر من بگذشته، پاسخی نیست ولی می گویم
من شنیدم که کسی این می گفت:
چشم تنها ز خودش بی خبر است. چشم را آینه ای می باید، تا خودش دریابد،
تا بفهمد که چه رنگی دارد، تا تواند ز خودش لذت کافی ببرد.

عجبا فهمیدم، شده ام آینه ای بهر تماشای شما!
به شما بر نخورد . . . . . .! از تماشای قد و قامتتان سیر نگشتید هنوز؟
ظلم و جور ستم آینه را می بینید؟
شاید این آینه، معیوب و کج است، خط خطی گشته و پر گرد و غبار!
یا که شاید سر و ته آینه را می نگرید! ور نه در ساحتتان، این همه زشتی و نا زیبایی؟

کمی از عشق بگوییم با هم.

عرفا می گویند، که تو چون عاشق من بوده ای از روز ازل، خلق نمودی بنده!
عجبا! عشق ما یک طرفه ست؟
به چه کس گویم من؟ می شود دست ز من برداری؟ بی خیالم بشوی؟
زورکی نیست که عاشق شدن ما برهم! من اگر عشق نخواهم چه کنم؟
بنده را آوردی، که شوم عاشق تو؟ که برایت بشوم واله و حیران وخراب؟
مرحمت فرموده، همه عشق و می و ساغر خود را تو ز ما بیرون کش!
عذر من را بپذیر! این امانت بده مخلوق دگر!

می روم تا کپه ام بگذارم. صبح باید بروم بر سر کار، پی این بدبختی، پی یک لقمه ی نان!
به گمانم فردا، جلوه ی عشق تو را می بینم، در نگاه غضب آلود رییسم که چرا دیر شده . . . . !

خوش به حالت که غمی نیست تورا، نه رییسی داری، نه خدایی عاشق، نه کسی بالا دست!
تو و یک آینه ی بی انصاف! کج و کوله ست و پر از گرد و غبار.
وقت آن نیست کمی آینه را پاک کنی؟

خواب سنگین به سراغم آمد. کم کمک خواب مرا پوشانید.
نیمه شب شد و صدایی آمد، از دل خلوت شب، از درون خود من.

من خدایت هستم، هرچه را می خواهی، عاشقانه به تو تقدیم کنم.
تو خودت خواسته ای تا باشی!
به همان خنده ی شیرین تو سوگند که تو، هرچه را می بینی،
ذهن خلاق خودت خلق نمود.
هرچه را خواسته ای آمده است. من فقط ناظر بازی توام.
منتظر تا که چه را یا که که را خلق کنی!
تو فقط یک لحظه و فقط یک لحظه، زته دل، ز درون،
خواهشی نا محسوس، نه به فریاد بلند،
بلکه از عمق وجود، ز برای عدم خود بنما،
تو همان لحظه دگر نابودی، به همان سادگیِ آمدنت.
خواهش بودن تو، علت خلق همه عالم شد.

تو به اعماق وجودت بنگر، ز چه رو آمده ای روی زمین؟
پی حس کردن و این تجربه ها .
حس این لحظه ی تو، علت بودن توست!


تو فقط لب تر کن، مثل آن روز نخست،
هرچه را می خواهی، چه وجود و چه عدم، بهر تو خواهد بود.
در همان لحظه ی آن خواستنت.

و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی؟
دلبرم حرف قشنگت این بود:
شهر زاییده شدن این باشد، تا توانم که فلان کار کنم،
و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می یابم.
پدرم آن آقا، خلق و خویش، روشش، میراثش، همه اش راه مرا می سازد.
بنده می خواهم از این راه از این شهر به منزل برسم.

همه را با وسواس تو خودت آوردی. همه را خلق نمودی همه را.

تو از آن روز که خود خواسته پیدا گشتی، من شدم عاشق تو.
دست من نیست، تورا می خواهم،
به همین شکل و شمایل که خودت ساخته ای،
شر و بی حوصله و بازیگوش، مثل یک بچه پر جوش و خروش،
ناسزا گفتن تو باز مرا می خواند، که شوم عاشق تر،
هرچه معشوق به عاشق بزند حرف درشت،
رشته ی عشق شود محکمتر....................!




دیر بازی ست به من سر نزدی!
نگرانت بودم، تا که آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندی!
و به آواز بلند، رمز شب را گفتی:
من چرا آمده ام روی زمین؟
باز هم یادم باش! مبر از یاد مرا!
همه شب منتظر گرمیِ آغوش توام.
عشق بی حد و حساب من و تو بهر تو باد . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . !



خواب من خواب نبود! پاسخی بود به بی مهری من،
پاسخ یک عاشق . . . . . . . . . . . . . . . . .
به خداوند قسم، من از آن شب، دل خود باخته ام بهر رسیدن به عزیزم به خدا

اینم هدیه من بود به شما دوستای گلم امیدوارم موفق و پیروز باشید و همیشه به یاد او که همیشه به یاد شماست

عشق او برای تو دو ست من ...