به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

سحرگاهی بی سحر

امروز که از تو مینویسم 3 سال و سه ماه میگذرد و من هنوز در گرداب عمیق سرگردانی ام محو میشوم آب میشوم از رنج نبودنت

اینجا هوای بدون تو بوی سنگ های خیس خورده ی قبرستان را میدهد

اینجا نوروز روزهای کهنه ی هپخاطراتم با تو را به ارمغان می آورد و بسی زخم های سرباز شده از نبودنت را نمک میپاشد

امروز اینجا بدون تو سری زدم به دفتر خاکستری خاطرات به آن شب که دیگر نه برای تو سحر شد و نه برای من

به کور سوی ترنم جوانه های احساسم که پوچ و گسسته سنگین ترین بار دنیا را به دوشم مینهد

سحر جان

نمیدانم چگونه از آسمان سوخته ی شبم برایت بگویم

نمیدانم چگونه جاری کنم خوشی باد آورده را بر وقار لبخندت که سالهاست خاطره شدست

بدان

بی تو نه ترنم آب در رگ رود جاری می شود و نه بهار عروس تنها شب زیبای سال

و من فقط بیتاب آن روزم که  آغوش حادثه ای دلتنگ اندام زخم خورده ام شود

و برای بودنی نو در بهاری برزخین به سراغت بشتابم

دلم برایت تنگ است

1389   /  29/ اسفندماه

مینا منصوری