به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

again i ashamed of gods love ....

سر روی زانوی خدا گذاشتم دستم رو فشرد و دگر بار دانستم که هنوز هرگاه دلم ابری شود طلیعه ی نگاهش از پس ابرهای دلم پیداست

سپاسی نمناک گذاردم و دگر بار دلم بارید به سبزی چشم او

گریز از سرزمین امن تو و پناه به اغوش او تنها راه بودن بود...

دستان خاکستری زن بسوی تو تمنا داشت

اشک تلخ پسرک دل شکسته

اه دخترکی تنها و

مردی که تا لحظه سپیدی چشم اسمان چشم به شکاف نوری روی زمین داشت

شاید بیاید...

ومادرم که از غم لرزان چشمان نمناکم کمر خم کرد

اما...

باز به شکرانه بودنت برای بلوری ترین لحظه ها سجده ات کردم

برای نگاه ساکتت از پشت دلم

و میدانم همیشه با منی...

گرد اندوهی تیره بروی قلبش نشست و ایینه گواه دل ابری دخترک بود

سر به دامان تاریکی نهاد...

و دیگر بار عشق او را فرا خواند

در سکوت سبز الهی دستان قدرمتمند مرد او را دگر بار در اغوش کشید و باز گلیمی از عشق برای او گشوده شد...

سینه متروک کلبه شب اغوش بروی دخترک گشود و دخترک در پرواز اعتماد به اغوش ابدی شب پیوست و دیگر بار

مرد گریست...

و چشمان بارانی مرد تنها امید دخترک بود...

 

هر چقدر از مهربونی خدا بگم کمه...

روی ایینه دلم نقشی از مهر سبزت کشیدم

تا بدانی اینگونه ابی برایت میمانم

در خلوت تنهاییم سجده ای سبز بروی سجاده ی دلت گذاردم و خواندم ترا

باز اشکی معصوم به وسعت وجودت بروی گو نه ام رقصید

و باز به وسعتت خواندم نامت را و دیدمت

تو که وجودت تمنای دل بشریست و من ...

دشت حسرت نگاهم را به دستان مغرور مردی سبردم تا با قدرت اغوشش به بیکرانه ها برسم

بوی فریاد سوزش اور مردی که کمر از تلخی اشک دخترش خم کرد

و باز سبزی دست تو بر صورت دخترک

و عشق تو برای حسرت سیاه مرد...

و باز دل ابری من از این همه عشق تو...

یا حق...

عشق برای چشمان زبای تو دوست من

.....