به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

دوستت دارم خدایا...

خداوندا

هم اینک طرح الهی زندگیم را اشکار ساز تا کاری را انجام دهم که جز من هیچ کس توان انجامش را ندارد و انجایی را پر کنم که کسی جز من نمیتواند انرا پر سازد

خدایا دوستت دارم

عشق برای تو دوست خوبم...

داستان... بودش خدا گونه

ملاقات

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکـر کرد که چـرا خـدا مـی خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:« من، که چیزی برای پذیرایی ندارم!» پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مـرد فقیـری را دیـد که از سـرمـا مـی لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت:« خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟»

امیلی جواب داد:« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام.»

مرد گفت:« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: « آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید.» وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظـه ناراحت شـد چون خـدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همـان طور که در را بـاز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

 امیلی عزیز،

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

با عشق، خدا

چقدر داستانش پروانه ای بود...

شاید این همونیه که دنبالش میگشتم

مامانم تهران بود و مدت مدیدی بود که نیومده بود خونه دلم خیلی براش تنگ شده بود و بعد از ادونس هم خیلی تغییر کرده بود...

وقتی اومد من اصلا انتظاری نداشتم ازش که برام چیزی بیاره ولی این سری برای من چیزی به ارمغان اورده بود که وقتی به عمق عشق مامانم نسبت به خودم پی بردم متوجه شدم که این همون چیزیه که همیشه دنبالش بودم

اون چیزی نبود جز جعبه جادویی

جعبه ای که میشد توش همه چیز پیدا کنم

یک عالم پیام کائناتی

مامان برای من پیام هایی از سوی کائنات بود وقتی بهم گفت چشمات رو ببند و کارتی رو اتخاب کن

خیلی مشتاق بودم تا بدونم چی توش نوشته اون پیام این بود:

اینک درهای جدیدی را بروی زندگی میگشایم

خداوند هرگز شکست نمیخورد پس من هم که جزئی از او هستم نمیتوانم شکست بخورم جنگاور درونم پیشاپیش به ظفر رسیده است...

فکر میکنم این همه اون چیزی بود که همیشه برای حرکت بسوی موفقیت در انتظارش بود

همیشه طلایی ترین لحظا لحظا ی اکنون است

عشق برای تو دوست من ...