امروز که از تو مینویسم 3 سال و سه ماه میگذرد و من هنوز در گرداب عمیق سرگردانی ام محو میشوم آب میشوم از رنج نبودنت
اینجا هوای بدون تو بوی سنگ های خیس خورده ی قبرستان را میدهد
اینجا نوروز روزهای کهنه ی هپخاطراتم با تو را به ارمغان می آورد و بسی زخم های سرباز شده از نبودنت را نمک میپاشد
امروز اینجا بدون تو سری زدم به دفتر خاکستری خاطرات به آن شب که دیگر نه برای تو سحر شد و نه برای من
به کور سوی ترنم جوانه های احساسم که پوچ و گسسته سنگین ترین بار دنیا را به دوشم مینهد
سحر جان
نمیدانم چگونه از آسمان سوخته ی شبم برایت بگویم
نمیدانم چگونه جاری کنم خوشی باد آورده را بر وقار لبخندت که سالهاست خاطره شدست
بدان
بی تو نه ترنم آب در رگ رود جاری می شود و نه بهار عروس تنها شب زیبای سال
و من فقط بیتاب آن روزم که آغوش حادثه ای دلتنگ اندام زخم خورده ام شود
و برای بودنی نو در بهاری برزخین به سراغت بشتابم
دلم برایت تنگ است
1389 / 29/ اسفندماه
مینا منصوری
توشاگرد افسانه وکوروش بودی؟
نمی دانم اون روز که آمدم توی وبلاگت چرا این سئوال را پرسیدم. حتما توی نوشته هات چیزی دیدم که این سئوال رو پرسیدم . الان یادم نیست.فراموشی دیگه چکار کنم؟ اگه یادم افتاد بهت میگم . بهرحال از دیدن وب یک یار کائناتی خوشحالم.موفق باشی