به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

دست میکشم روی برگهای گلدان تنهاییم

گویی سالهاست تشنه ی نور کسیست

که عطر و گرمای دستانش زندگی بخش است

اما من نمیفروشم

روحم را به این خروش عاشق ستیز

من پا پس میکشم

و در نیمه گشوده برویم بسته میشود

وه چه شیرین است در رگ های خود جوشیدن و فرو رفتن و ذوب شدن

و همزمان به رگهای تو اهدا شدن و جاری شدن در تو

وه چه شیرین است ذوب شدن در قامت سخت تو

انگار سالهاست از تو دورم

نه در زمان و نه در مکان ....

گم شدم در غربت فرسخ ها تنهایی ام...

مینا منصوری ۲۶/۵/۱۳۹۰