دست میکشم روی برگهای گلدان تنهاییم
گویی سالهاست تشنه ی نور کسیست
که عطر و گرمای دستانش زندگی بخش است
اما من نمیفروشم
روحم را به این خروش عاشق ستیز
من پا پس میکشم
و در نیمه گشوده برویم بسته میشود
وه چه شیرین است در رگ های خود جوشیدن و فرو رفتن و ذوب شدن
و همزمان به رگهای تو اهدا شدن و جاری شدن در تو
وه چه شیرین است ذوب شدن در قامت سخت تو
انگار سالهاست از تو دورم
نه در زمان و نه در مکان ....
گم شدم در غربت فرسخ ها تنهایی ام...
مینا منصوری ۲۶/۵/۱۳۹۰