به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

I HavE NoThiNg tO $Ay...

دوستای گلم یه شعری از برادر یکی از دوستان بسیار خوبم دکتر وحید جواهری هست که حیفم اومد براتون نذارم حتماً بخونیدش

بسیار زیباست مکالمه اونه با خدای خودش:

من چرا امده ام روی زمین؟

در یکی روز عجیب، مثل هر روز دگر، خسته و کوفته از کار، شدم منزل خویش
منزلم بی غوغا، همسر و فرزندان، چند روزی است مسافرهستند، توی یک شهر غریب
فرصتی عالی بود، بهر یک شکوه ی تاریخیِ پر درد از او . . . . . . .

پس به فریاد بلند، حرف خود گفتم من
با شما هستم من!
خالق هستیِ این عالم و آن بالاها . . . .!
من چرا آمده ام روی زمین؟
شده ام بازیچه؟ که شما حوصله تان سر نرود؟ بتوانید خدایی بکنید؟
و شما ساخته اید این عالم، با همه وسعت و ابعاد خودش، تا به ما بنمایید،
قدرت و هبیت و نیروی عظیم خودتان؟؟؟
هیبتا، ما همگی ترسیدیم! به خداوندیتان، تنمان می لرزد . . .!
چون شنیدیم ز هر گوشه کنار، که شما دوزخ سختی دارید،............آتشی سوزنده، و عذابی ابدی!
وشنیدیم اگر ما شب و روز، زِ گناهان و زِ سرپیچی خود توبه کنیم، چشممان خون بارد
و بساییم به خاک درتان پیشانی، و به ما رحم کنید، و شفاعت باشد
و صد البته کمی هم اقبال، حور و پردیس و پری هم دارید..........................
تازه غلمان هم هست، چون تنوع طلبی آزاد است!

من خودم می دانم که شما از سر عدل، بخت و اقبال مرا قرعه زدید،
همه چیز از بخت است! شده ام من آدم،
اشرف مخلوقات، راستی حیوانات، هرچه کردند ندارد کیفر؟
داشتم خدمتتان می گفتم، قسمتم این بوده، جنس من مرد شده،
آمدم من دنیا، مرز سال دو هزار. قرعه ام این کشور وهمین شهر و دیار،
پدرم این بوده، که به من گفت پسر! مذهبت این باشد! راه و رسم و روشت این باشد!
سرنوشتم این بود. جنگ و تحریم و از این دست نعم . . . . ! هرچه شد قرعه من این آمد!

راستی باز سوالی دارم، بنده را عفو کنید.
توی آن قرعه کشی، ناظری حاضر بود؟

من جسارت کردم، آب هم کز سر من بگذشته، پاسخی نیست ولی می گویم
من شنیدم که کسی این می گفت:
چشم تنها ز خودش بی خبر است. چشم را آینه ای می باید، تا خودش دریابد،
تا بفهمد که چه رنگی دارد، تا تواند ز خودش لذت کافی ببرد.

عجبا فهمیدم، شده ام آینه ای بهر تماشای شما!
به شما بر نخورد . . . . . .! از تماشای قد و قامتتان سیر نگشتید هنوز؟
ظلم و جور ستم آینه را می بینید؟
شاید این آینه، معیوب و کج است، خط خطی گشته و پر گرد و غبار!
یا که شاید سر و ته آینه را می نگرید! ور نه در ساحتتان، این همه زشتی و نا زیبایی؟

کمی از عشق بگوییم با هم.

عرفا می گویند، که تو چون عاشق من بوده ای از روز ازل، خلق نمودی بنده!
عجبا! عشق ما یک طرفه ست؟
به چه کس گویم من؟ می شود دست ز من برداری؟ بی خیالم بشوی؟
زورکی نیست که عاشق شدن ما برهم! من اگر عشق نخواهم چه کنم؟
بنده را آوردی، که شوم عاشق تو؟ که برایت بشوم واله و حیران وخراب؟
مرحمت فرموده، همه عشق و می و ساغر خود را تو ز ما بیرون کش!
عذر من را بپذیر! این امانت بده مخلوق دگر!

می روم تا کپه ام بگذارم. صبح باید بروم بر سر کار، پی این بدبختی، پی یک لقمه ی نان!
به گمانم فردا، جلوه ی عشق تو را می بینم، در نگاه غضب آلود رییسم که چرا دیر شده . . . . !

خوش به حالت که غمی نیست تورا، نه رییسی داری، نه خدایی عاشق، نه کسی بالا دست!
تو و یک آینه ی بی انصاف! کج و کوله ست و پر از گرد و غبار.
وقت آن نیست کمی آینه را پاک کنی؟

خواب سنگین به سراغم آمد. کم کمک خواب مرا پوشانید.
نیمه شب شد و صدایی آمد، از دل خلوت شب، از درون خود من.

من خدایت هستم، هرچه را می خواهی، عاشقانه به تو تقدیم کنم.
تو خودت خواسته ای تا باشی!
به همان خنده ی شیرین تو سوگند که تو، هرچه را می بینی،
ذهن خلاق خودت خلق نمود.
هرچه را خواسته ای آمده است. من فقط ناظر بازی توام.
منتظر تا که چه را یا که که را خلق کنی!
تو فقط یک لحظه و فقط یک لحظه، زته دل، ز درون،
خواهشی نا محسوس، نه به فریاد بلند،
بلکه از عمق وجود، ز برای عدم خود بنما،
تو همان لحظه دگر نابودی، به همان سادگیِ آمدنت.
خواهش بودن تو، علت خلق همه عالم شد.

تو به اعماق وجودت بنگر، ز چه رو آمده ای روی زمین؟
پی حس کردن و این تجربه ها .
حس این لحظه ی تو، علت بودن توست!


تو فقط لب تر کن، مثل آن روز نخست،
هرچه را می خواهی، چه وجود و چه عدم، بهر تو خواهد بود.
در همان لحظه ی آن خواستنت.

و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی؟
دلبرم حرف قشنگت این بود:
شهر زاییده شدن این باشد، تا توانم که فلان کار کنم،
و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می یابم.
پدرم آن آقا، خلق و خویش، روشش، میراثش، همه اش راه مرا می سازد.
بنده می خواهم از این راه از این شهر به منزل برسم.

همه را با وسواس تو خودت آوردی. همه را خلق نمودی همه را.

تو از آن روز که خود خواسته پیدا گشتی، من شدم عاشق تو.
دست من نیست، تورا می خواهم،
به همین شکل و شمایل که خودت ساخته ای،
شر و بی حوصله و بازیگوش، مثل یک بچه پر جوش و خروش،
ناسزا گفتن تو باز مرا می خواند، که شوم عاشق تر،
هرچه معشوق به عاشق بزند حرف درشت،
رشته ی عشق شود محکمتر....................!




دیر بازی ست به من سر نزدی!
نگرانت بودم، تا که آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندی!
و به آواز بلند، رمز شب را گفتی:
من چرا آمده ام روی زمین؟
باز هم یادم باش! مبر از یاد مرا!
همه شب منتظر گرمیِ آغوش توام.
عشق بی حد و حساب من و تو بهر تو باد . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . !



خواب من خواب نبود! پاسخی بود به بی مهری من،
پاسخ یک عاشق . . . . . . . . . . . . . . . . .
به خداوند قسم، من از آن شب، دل خود باخته ام بهر رسیدن به عزیزم به خدا

اینم هدیه من بود به شما دوستای گلم امیدوارم موفق و پیروز باشید و همیشه به یاد او که همیشه به یاد شماست

عشق او برای تو دو ست من ...

نظرات 21 + ارسال نظر
سروش شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 22:29 http://lack.blogsky.com

چرا همه پستات به خدا ربط داره

بازم نمیتونم نظرمو بگم

آپم یه سری بزن

پیام شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 23:17 http://khater.blogsky.com/

سلام خوبین شما ممنون که اومدین شعر فوق العادی بود و با احساس موفق باشید خداحافظ.

شهرام یکشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 00:03

درود بر وحید عزیز و سپاس از تو مینای همیشه سبز و دوست داشتنی . لذت بردم وحید جان ، رحمت الهی بر تو باد و عشق برای هر دویتان .

فرزاد یکشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:34 http://petti.blogsky.com

مرسیی خبرم کردی...

نرگس یکشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 14:16 http://www.nargesb.blogsky.com

خیلی قشنگ بود ... دست شاعرش درد نکنه .
و اما شما !
اگر به جای این که فقط هر دفعه که آپ می کنی بیای و خبرم کنی که آپ کردی پستم رو هم بخونی خوشحال تر میشم تا این که فقط خبرم کنی که آپ کردی و ازم بخوای که بیام و نظر بدم !

پرستیژ یکشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 14:27 http://iran-o2.blogsky.com

سلام
این یکی هم قشنگ بود (با اینکه اثر خودتون نبود ولی به حال و هوای مطالب شما نزدیک بود و احتمالا شما هم به همین دلیل خوشتون اومده بود)
راستی یه سوال دارم. لحن گفتار شما یه خرده عرفانیه. علت خاصی داره یا همینجوریه؟ یا شایدم من اشتباه میکنم؟
به هر حال شاد باشید....

حسین دوشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:21

سلام مینای عزیز
شعر زیباو تکان دهنده ای بود. زیبا از ان جهت که با صافی و زلالی بی بدیل دردل بنده ای با معبود را به تصویر می کشدو تکان دهنده از آن جهت که پاسخ تمام تنگناها و سختی ها در وجود خود ماست و ما از آن بی خبریم.
سالم باشی و عارف

سولماز دوشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:34 http://www.antianjoman.blogsky.com

سلام مینای گلم
خوبی
ممنونم که به یادمی
موفق باشی عزیزم

من سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 08:51 http://denj-59.blogsky.com

سلام
ممنون که خبرم کردی .
زیبا بود ...

پرستیژ سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:16 http://iran-o2.blogsky.com

سلام
حب پس حدسم درست بود! براتون آرزوی موفقیت میکنم... با اینکه میدونم کار سختیه و هرکسی از عهده انجامش برنمیاد ولی نمیدونم چرا احساس میکنم شما میتونی...
شاد باشی

شکسته بال سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 20:33 http://www.shekastebal.blogsky.com

سلام عزیزم

چه شعر قشنگیه شاعرش باید روح بلندی داشته باشه

مرسی از محبتت

نگین سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 23:02 http://ariai.coo.ir

سلام مینا جان
شعر قشنگی بود
و بازم ممنون از بابته اینکه میای بهم سر میزنی
شرمنده من نیومدم
خیلی کم میام نت
هوارتا بوسسس

تارا چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 14:01 http://dokhtare-darya.blogsky.com

خیلی زیبا بود. خوشحال میشم به منم سر بزنی و از نظرات زیبات استفاده کنم
منتظرتم

سروش پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:16 http://lack.blogsky.com

من آپم تشریف بیارید.

احسان آمارلو پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 21:49

با سلام شعر قشنگیه سبکش سبک خراسانی
این سبک شعری نه معنا و مفهوم بلکه وزن و آنگش رو میشه تو شعرای اخوان دید.
اما از نظر معنا واقعا زیبا بود
قسمت اول شعر منو یاده یه انمیشن خارجی انداخت که سربازا یکی یکی خودشونو پرت می کردن تا بتونن واسه اون فرمانده کل یک انمیشن با عکس موردشون درست کنن.

اما قسمت دوم واقعا جالب بود که گفتگوی خدا با بنده اگه این شاعر راست بگه چیزیه که همه عرفا شعرا و علما دنبالشن
مولانا ۸۰۰ سال دنبال دیدن خدا بود
حضرت ابراهیم نتونست تاب بیاره لرزیدن کوه
حافظ ارزوی وصال خدارو داشت
حضرت محمد وقتی به عرض رفت و برگشت مجون وار یک گوشه خونش افتاده بود تا ۳ روز
خلاصه و خلاصه عشق خدایی وقتی حتی به گوشه ای از وصل تبدیل بشه آدم رو ویرون میکنه . از شعر جالبت ممنون و از وبلاگتم خوشم اومد

سلام مرسی از اینکه سر زدی
این شعر از احساسات درونی یک دل عاشق بر میخیزه

زینب جمعه 10 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 20:52

سلام عزیزم شعرت خیلی خیلی قشنگ بود.واقعا افتخار میکنم چنین دوستی دارم وبه خودم میبالم.
با ارزوی موفقیت برای تو
هزاران هزار ترانه تقدیم تو باد
در پناه حق

سلام عزیزم تو لطف داری موفق باشی و عشق الهی برای تو باای

آدم یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 18:52 http://beheshtejahannami.blogfa.com

سلام
عذر من رو بپذیرید که نرسیدم بیام به ملک پادشاهی شما :)
وقتم کمه
با این حال شعر (قصیده!! :)) ) رو یک نگاه اجمالی انداختم
بسیار زیباست
دست مارو هم بگیرید
خوشحالم که با شما آشنا شدم

به امید دیدار

موفق باشید
...

سلام مرسی

روزها و سوزها دوشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 00:46 http://www.m_gahanbakhsh.persianblog.ir

سلام
موفق باشید ... قلمتان همواره با معنویت عجین باد ...
اگر دوستش داری رهایش کن ...
با این مطلب در روزها و سوزهایم جشم انتظارم ...

زینب پنج‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 20:27 http://www.zeynab2.blogfa.com

سلام مینا جون خواهش میکنم یه بار دیگه به همون موضوعی که نوشته بودم سر بزن چون کامل چاپ نشده بود

محمد یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 23:24 http://mohamad9770.blogfa.com

وب قشنگی دارید.
دلم می خواست بسشتر تو وبتون باشم ولی حیف که نمی شه.
خوشحال می شم اگه یه سر به من بزنید.
منتظر تان می مانم.

javad یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 21:31

ممنون از شما ،فکر کنم خالق این شعر رو بشناسمش ،خیییییلی دوسش دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد