به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

سفری باید کرد تا به عمق دل یک پیچک تنها

که چرا اینچنین سخت به خود می پیچد...

شاید از راز درونش بشود کشفی کرد...

شاید او هم به کسی دل بستست...

پرواز اعتماد...

در سکوت نامتناهی شب قدم در کوچه ی دلم گذاشتم نور برکه ی عشق در انتهای دالان دلم سو سو میزد...

با گام هایی استوار به برکت چشمه ی عشق از اعماق دلم از او خواستم تا باشد...

خواستم تا نوازش بی انتهایش را گرما بخش وجودم سازد

 و حال با دلی روشن و سر شار از نور در بی انتهای اقیانوس هستی در بیکرانه های وجودش پرواز میکنم...

وجودم از گرمایی لذت بخش مالامال است

بال هایم را به وسعت او گشودم و هنوز دلم سرشار است... 

یا مقلب القلوب و الابصار...

یک دسته گل مریم برداشتم یه جارو ساختم

یه جارو با سیم عشق و تار محبت

دلمو باهاش جارو میکنم

گلها سیاه شدند

از شدت غم سر گوشه ی دیوار گذاشتم

و هنوز کسی نیست که دست خاکستری و سردم را بگیرد

هنوز در کوچه های غمگین و نمناک بی کسی هایم تنها ترین واژه ها را زمزمه میکنم...

ای که از بودنت بودنم سبز و از نبودنت وجودم تار است...

و حال وجودم تار است...

شاید ان  شب که به من گفتی تا بی نهایت نگاهت با توام خبر از تنهایی دل ماهی قرمز نداشتی..

امسال من و ماهی با همیم

باز هم یامقلب القلوبی بی تو میخوانم به امید قلب قلوبی که تنهایی را در بوی بهار حس میکنند...